برای او.....


دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

  

آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

 

یاد آور صبح خیال انـگیز دریاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نـگاهت

  

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

 

از من بپـوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما

 

چشمان ما را در خـموشی گفت و گوهاست

 

یادگاری از یک دوست!!

چندوقت پیش یه دوست بسیار عزیز این نوشته رو به من تقدیم کرد، نوشته ای که از عمق وجودش گرفته شده بود. از دلش برآمد و بر دلم نشست و شاید بر دل شما نیز....


بانوی مهربانی و گریه های بیصدای شب!

چگونه از ظلمت شبانه ات گذشتی و کدامین نام خدا را فریاد زدی که سهم دلت آرامش شده و سهم چشمانت عشق!!

Birthday


تکرار حضورت گلبرگ هاى شقایق رابه سجده وا میدارد

و من سرمست از آمدنت ترانه بودنت رامى سرایم . . .

تولدت مبارک دنیای من......




زیباترین حرفت را بگو

شکنجه ی پنهان ِ سکوتت را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

ترانه یی بیهوده می خوانید . ــ

چرا که ترانه ی ما

ترانه ی بیهوده گی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست .

 

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

به خاطر ِ فردای ما اگر

بر ماش منتی ست ؛

چرا که عشق

خود فرداست

خود همیشه است .

 

                                   "احمد شاملو"

مسافر

من هوس را نمی شناسم
تو برای من بوی هوس نمی دهی
من نیاز را می فهمم
دلتنگی را حس می کنم
گناه از تو نبود
تو به من گفتی که مسافری
و من همان قهوه خانه ی در مسیر
در کنار جویبار با درخت تنومند سایه گسترم
تو سرشار از نیاز بودی...
سرشار از دلتنگی...
اگر می خواستمت باید نیازمند و دلتنگ نگهت می داشتم
ولی من خوی بخشندگی ام را از آن جویبار آموخته بودم و آن درخت!!