مسافر

من هوس را نمی شناسم
تو برای من بوی هوس نمی دهی
من نیاز را می فهمم
دلتنگی را حس می کنم
گناه از تو نبود
تو به من گفتی که مسافری
و من همان قهوه خانه ی در مسیر
در کنار جویبار با درخت تنومند سایه گسترم
تو سرشار از نیاز بودی...
سرشار از دلتنگی...
اگر می خواستمت باید نیازمند و دلتنگ نگهت می داشتم
ولی من خوی بخشندگی ام را از آن جویبار آموخته بودم و آن درخت!!