برای او.....


دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

  

آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

 

یاد آور صبح خیال انـگیز دریاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نـگاهت

  

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

 

از من بپـوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما

 

چشمان ما را در خـموشی گفت و گوهاست

 

یادگاری از یک دوست!!

چندوقت پیش یه دوست بسیار عزیز این نوشته رو به من تقدیم کرد، نوشته ای که از عمق وجودش گرفته شده بود. از دلش برآمد و بر دلم نشست و شاید بر دل شما نیز....


بانوی مهربانی و گریه های بیصدای شب!

چگونه از ظلمت شبانه ات گذشتی و کدامین نام خدا را فریاد زدی که سهم دلت آرامش شده و سهم چشمانت عشق!!